شعری برای هیچ کس

باز امشب یاد تو در گور می جنبید
بی امان بر سنگ می کوبید
در پی یک روزنه، یک پنجره، یک در
با سر انگشتان خود خاکی که من رویش کشیدم را
درد آلود می پویید

ناله می کرد از فراسوی فراموشی:
«اگر بودم،
گناه این همه غم را به روی شانه هایم می نهادی
رخت می بستی از این زندان تنهایی
در خیالت با من تنهاترین همراه می بودی
درد دل می کردی از نایاری دلدار
می زدودی چرک این ناگفته ها از دل
وآن سپس یک دم می آسودی

مرا زین خاک بیرون کش!»

اگر زین خاک نفرین گشته، زین بستر
کز فراموشی و دلسردی و دانایی به دورت سخت پیچیدم برون آیی
وگر یک ذره خاکستر ز هر آهم هوا خیزد
خدایا، روزگارت را چو شب تاریک می یابی!
.

.

مونترآل 20/01/2009

بیان دیدگاه