Archive for the ‘دفترک’ Category

شبانه

سپتامبر 13, 2011

من اینجا در اتاق کوچکم تنها
و او تنها سرانگشتی ز انگشتان من دور است
خیال خواب در سر نیست
مرا جز دیدنش رؤیای دیگر نیست
که او شیرین تر از وحشی ترین رؤیای پر شور است
چراغ خانه را اما بباید کشت
که تصویرش درون ذهن من روشن تر از نور است

من اینجا در اتاق کوچکم تنها
شب است و مونسم تصویر یک رؤیا
و او می پرسد آیا معنیش را هیچ می دانم
چو می گوید «تو را من دوست دارم» را؟
و من
-مست از کلامش-
می کنم سرگشتگی را پیشه ی فردا

من اینجا در اتاق کوچکم تنها
من و تصویر یک رؤیای پا برجا
من و سرگشتگی، فردا و فرداها

.

.

مونترآل 13/09/2011
.
 

این سیاره ی کوچکِ دوردستِ بزرگ

آوریل 18, 2011

با همین بالهای فولادین
در همین سیاره
می توان ساعت ها
به تماشای غروبی بس آهسته نشست
و به سیاره ی آن تک گلِ سرخ اندیشید
که در آن، شهریاری کوچک
بارها ریختن جام شراب خورشید
بر تن سرخ افق را می دید

می توان خیره
– ز یک پنجره ی گرد –
از این اوج به پایین نگریست
و بدین اندیشید
کین چه بندی ست
که بر پای من است
کین چه حسی ست
که این گونه دلم را در خود می پیچد
– آن چنان مار که آهویی را –
کین چنین راهِ نفس بر دل من تنگ شده ست
که دلم تنگ شده ست

می توان از پس یک شیشه ی سرد
بیشه ای سبز در اعماق افق را نگریست
و به لبخندی گفت
«کاش می گفتی چیست
آن چه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست»
.

.

نیوارک-لس آنجلس 17/04/2011
.

بی پایان

دسامبر 26, 2010

از تو می پرسم
که به هر آمدنت، گنجشکان
تن به هشیاری ِ پرواز ِ دگر وقت سحر می سپرند
تو که صد حجم سپید از رؤیا، رؤیاوار
روزها از نگهت می گذرند
تو که هر جادّه در دامانت می شکفد
تو که در آغوشت جادّه ها می میرند

از تو می پرسم
ای خروشان ِ پر از بیم و امید
تو که چندین قرن است
روز و شب می کوبی سر بر سنگ
تو که هر قطره ی اشکی به تنت روح دمید
-از پس ِ مُردن ِ هر تکّه ی رؤیای سپید-

از تو می پرسم
که به تنهایی ِ این جادّه عادت داری
و در این گوشه ی راه
روی این خاک ِ سیاه
برگ پاییزی ِ بی جان ِ درختان ِ خمُش می کاری
تو که همواره سبُک در سفری
و فقط گرد و غبار از سفرت می آری

نرسم آخر ِ این راه چرا؟
به کجا می برد این راه مرا؟

.

مونترآل 25/12/2010

.

فال شب یلدا، هزار و سیصد و هشتاد و نه

دسامبر 22, 2010

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

ای عروس هنر از بخت شکایت منما
حجله ی حسن بیارای که داماد آمد

دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

مطرب از گفته ی حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد

.

یلدا، 1389
.

دلخواسته های ابدی

سپتامبر 26, 2010

ذهن من پر از نوشته های رنگی است:
خاطرات سبز
خاطرات زرد و قهوه ای
آبی و سفید و نقره ای

صفحه های خاطرات دور
یک به یک در این شب سیاه
برگ می خورند پیش چشم خسته ام
خواب زیر پای خاطرات کهنه می شود تباه

لحظه ای نشسته ام کنار باغچه
آب زیر بوته ها کرشمه می رود

لحظه ای دگر
من نشسته ام میان دشت
آسمان، سیاه و روح گندمان، سیاه
تا که ناگهان
برقی از نگاه شب گذشت و تیغ یک شهاب سنگ
سینه ی سیاه آسمان دشت را درید
خون آسمان
روی پهنه ی افق چکید
وز دل سیاه زخم خورده اش
شیره ای سپید سوی دشت ها روانه شد:
صبح بر دمید

-من دلم هوای زایش شگرف کودک سپیده دم
از میان زخم یک شهاب کرده است-

……….

دشت های سبز، دشت های سبز
یک درخت پیر
در کنار جوی آب و سبزه های عید
در میان دست من اسیر
آب می دهد نوازشی به پشت دست های من:
سبزه ها چو قایقی رها
روی موج آب می روند
پنج استکان
زیر آن درخت
پر ز چای داغ می شوند

-من دلم هوای آن درخت پیر
در کنار جوی آب کرده است-

……….

نخل های پیر
خانه ای بزرگ
سقف خانه پر ز تکه های گرد چوب
نقش بسته طرح یک پرنده روی چوب های گرد
نقش بسته روی سنگ سخت خاطرات کهنه: روزهای خوب

روزهای خانه های پر ز آینه:
بازتاب یک نفر درون آینه
-آبی و سفید-
ایستاده پا به پای من
عکس او درون آینه ست
عکس آینه درون دست های من

-من دلم هوای آینه، هوای بازتاب کرده است-

……….

یادم آید آن شبی که در دو راهی وداع و شعر
بر لبم شراب بوسه اش چکید
-گر چه عاقبت
راه کوچه ی وداع را گزید-
مستی شراب
شد کلید آنچه بسته بود:
گرمی شراب
در رگم دوید و رازهای سر به مهر عاشقی به روی چشم من گشود
صد غزل نمود

-من دلم هوای آن شراب کرده است-

……….

مست از شراب یک غزل
گرم آتشی که پشت شیشه رقصش آبی است و زرد
پیش می کشم لحاف را
نور یک چراغ
می کند چو قطعه های لعل سرخ
پنج استکان چای صاف را

باز هم در این شب بلند
سرو می رود چه خوش به ناز
بر قدش قبای ناز و باز
یار را به ناز او نیاز*

می دود درون دیده ام
مستی شراب شعر ناب
توی دست خواهرم ولی
باز می خورد ورق کتاب

-من دلم هوای یک پیاله شعر ناب کرده است-

……….

می خورد ورق کتاب و باز
رو به سوی ماه می کنم:
ماه از میان پنجره
می چکد درون دیده ام
می خزد به زیر پوستم
چشم من ولی دوباره در میان صفحه ها اسیر می شود

می خورد ورق کتاب و باز
چشم هایم از میان میله های سطرهای مشکی کتاب می رهند
عطر شب سفید و نازک است:
لایه لایه های سقف این اتاق کهنه بوی ماه می دهند

می خورد ورق کتاب و باز
من درون چارچوب پنجره نشسته ام: هر دو پا رها
روی من به سوی ماه و، ماه
-همچو یک رفیق آشنا-
ساکت و خموش
قصه های غصه ی مرا شریک می شود

-من دلم هوای یک دریچه سوی ماهتاب کرده است-

……….

ماه، شبچراغ فصل دوم است و من،
دلخوش از نسیم،
در حیاط خانه گرم خواب
می چکد درون خواب من
-ذره ذره همچو قطره های سرد آب-
ناله های جیرجیرکی میان بوته های رز

نم نمک به جای گرمی نسیم شب
باد سرد صبح می وزد
ساعتی دگر، جای دیگری درون شهر
نان تازه در تنور داغ می پزد

-من دلم هوای باد سرد صبح
در میان کوچه های خواب کرده است-

……….

کوچه های تنگ و بچه های مدرسه
توپ های راه راه ِ قرمز و سفید
ظهر جمعه، آفتاب داغ و روی های سوخته
من میان بچه های شاد و پر امید

ما همیشه پر شتاب و تند می دویم:
گاه پا به توپ
گاه پا به پا
تند و پر شتاب
زیر آفتاب
زیر آفتاب

من دلم هوای کودکان پر شتاب کرده است
من دلم هوای سرزمین آفتاب کرده است

.

.

.

مونترآل 26/09/2010

.

.

.

* ای سرو ناز حسن که خوش می روی به ناز … عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز
فرخنده باد طلعت نازت که در ازل … ببریده اند بر قد سروت قبای ناز

قصه ی شب

مِی 2, 2010

عطر ِ شب در خاک جاری گشته است
می برد گلهای وحشی را به خواب
می شود شبنم شرابی خوش گوار
زیر پایم سبزه ها مست از شراب

باد می خواند میان شاخه ها
شاخه ها غوغا کنان کف می زنند
برگ ها چون حلقه های دایره
با تکان ِ شاخه ها دف می زنند

ماه امشب هم دلش از غم پر است
می چکد اشک ِ سپیدش توی رود
هم نوا با موج های سر به زیر
مرغ ِ شب، آرام، می خواند سرود:

«آه اگر می شد که پیدایش کنم!
گشته ام دنبال ِ عشقم کو به کو
کس خبر دارد از آن آرام ِ جان؟
عشق ِ من کو؟ کو؟ کجا؟ کو؟ یار کو؟»

.
.
.

نیست دیگر هیچ اثر از اشک ِ ماه
چشم ِ او خشکید و پلکش را ببست
مرغ ِ شب دیگر نمی خواند که خواب
آمد و آرام، نایش را شکست

از کنار ِ قصه ی پر آب ِ رود
می شتابد باد چون آواره ها
کوک کرده ساز ِ خود را باز باد
می کشد دستی به روی شاخه ها

شاخه ها چون صد هزاران سیم ِ تار
یک به یک آوای خود سر می دهند
آن طرفتر قله های زرد و سرخ
مرغک ِ خورشید را پر می دهند

.

.

.

مونترآل 02/05/2010

شاید، اما نه برای من

فوریه 7, 2010

نه مرا رؤیایی است
که در آن، از پنجره ی صبح ِ امید
نور ِ فردا به تنم تابد و باز
سایه ام، پشت سرم،
جسد ِ خاطره های همه غمبار ِ پر از حسرت را
زیر ِ خروار ِ سیاهی ها مدفون سازد

نه مرا خاطره ای پر نور است
تا ز دیروز بتابد، شاید
پرتوَش چون شلاق
به تن ِ خسته ی تکراری ِ فردا تازد

و نه اکنون دل را
رمقی تا که ز ِ نو
-همچو آن روز که دارایی ِ خود را به تو باخت-
با کسی نرد ِ محبت بازد

خسته از هر چه زمانم!

.

.

مونترآل 07/02/2010

بدرود

سپتامبر 27, 2009

بدرود را
– اگر از تلخیِ رفتن، سرشار
وگر از عشقْ شنیدن، بیزار –
شیوه ای دیگرمان می بایست

و در آن لحظه ی تلخ
زیر سنگینیِ آوای سکوت
من تو را بخشیدم
و در این بخشیدن
اشتباهی ست، گناهی ست که هر عشق بدان آلوده ست
من تو را بخشیدم
تا در آغوشِ کلام
از گذرگاهِ شبی پر رؤیا
همچو شعری دیرین
همچو ماری زیبا
همچو دردی شیرین
همچو آب دریا
– در هم آغوشی ساحل –
بتواند بخزد فریادی:
دوستت می دارم
دوستت می دارم
ساده انگارانه
همچو یک دیوانه

شیشه های رؤیا، استکانِ لبخند
همگی
در لحظه ی بدرودت می شکنند
– اشتباهی ست که هر عشق بدان آلوده ست:
رؤیایم، لبخندم
همه را در سبدِ چشمِ تو چیدم یک روز –
آه! افسوس! که افسوس چه دیر
راه در منطقِ من می یابد!
وآن به هنگامی ست
که گر از تلخیِ نومیدی، سرشار
وگر از عشقْ ندیدن، بیزار
گر چه قلبم خاموش
گر چه چشمم بیدار
باز هم فریادم
می خزد در دل شب:
دوستت می دارم
دوستت می دارم

.
.
مونترآل 27/09/2009

کاش باران می گرفت

ژوئیه 22, 2009

لحظه های کوچک خوشبختی ام گم گشته اند:
عطر ِ چایی نیست دیگر معجزه
صبح ها دیگر نمی خوانند گنجشکان ِ شاد
پچ پچ ِ بادی میان ِ شاخه ها دیگر نمی آید به گوش
– کاش طوفان می گرفت –

در میان ِ بی کران ِ گنگ ِ این دشت ِ سکوت
می رود هر دم دلم سویی به دنبالت ولی
هرگزش منزل نبودی ای رفیق
– کاش این بیچاره سامان می گرفت –

در حریق ِ آتشت در سینه می سوزد دلم
بی امان بر سینه می کوبد که در بگشایمش
با زبان ِ آتشینش ناله ها سر می دهد
در جوابش من فقط یک آه می آرم به لب
– کاش یک دم دل زبانش را به دندان می گرفت –

دیگر آهی نشنوی هرگز ز لب هایم که من
آتش دل را به بارانی فرو خواهم نشاند،
گر چه این آتش مرا از بیخ و بن سوزانده است
– کاش ققنوسی از این خاکسترم جان می گرفت –

اشک هایم را دگر هرگز نمی بینی که من
گریه ام را زیر ِ باران پرده ای خواهم کشید
اشک هایم همقطار ِ قطره های سرد ِ باران می روند از خاطرت
– کاش باران می گرفت –

.

.

مونترآل 22/07/2009

یک روز بهار

آوریل 11, 2009

آه! سرد است اینجا
روشنی هست، اما
رنگ ها خاموشند
بال هایم دگر افتاده به خاک
دست هایم از چشمه ی آه
درد و غم می نوشند
پیله ی پاره ی من، آویزان، آن بالا
از حضورم خالی است
بر تنم بی حاصل،
بالهایم، نازک، پیرهن می پوشند
آه! سرد است اینجا

پیله ام را وقتی
که دلم، چون فنجان
افتاد و شکست،
آن زمانی که به خاک
ریخت هر قطره ی آن چایی عشق اول
و زمین از «طعم خدا» پر شده بود
دور خود پیچیدم
– و در آن پیله ی تنگ
جا نمی یافتم ار جز سیاهی و سکوت
مبلمانی دیگر می چیدم –

روزها می رفتند
و سکوت
عادت شده بود
گرمی دستانم
کوچ کردند از یاد
دل صد تکه ی من
پر ِ رخوت شده بود

تا به یک روز بهار
خواندی، ای آوازم!
و صدایت از پیله گذشت
و به گوشم بنشست
و فرو رفت در هر ترکِ قلبِ ز بن ویرانم
ای صدایت خوش تر ز نسیم سحری!
ای نوایت بهتر ز بهار!
ساختم قلبم را
پر شد از آوازت
من از آن خنیا گشتم سرشار…

من
شکفتم
چون گل

سر برون کردم از آن پیله ی امن
نور دیدم، نور
وز صدایت همه جا پر شده بود
پاره کردم پیله
پر گشودم، پر شور
و به شوقت همه جا را گشتم…

و تو
در یک پیله
داشتی می خواندی
– و نمی دانستی
شرطِ در پیله نشستن این است:
لب ببند از آواز
پر شو از خاموشی –

دور تو چرخیدم
پر گشودم همه سو
بدنم را به تنِ پیله ی خشکیده ی تو کوبیدم:
– «بشکاف این پیله،
بشکف ای گل من!»
و تو گفتی که «ببین،
خارج از این پیله
روشنی هست، ولی
رنگ ها خاموشند
هر که این پیله شکافت
دست هایش همه شب
جام غم می نوشند

من
همین جا
آسوده ترم
می دانم
می دانم…»

من صدا کردم نامت را
و صدا کردم باز
و تو گفتی که «ببین،
من
در این پیله
می مانم
می مانم…»

و صدا کردم باز
و صدا کردم باز
دور تو چرخیدم
پر زدم تا همه سو
خواندمت رز، شقایق، شب بو
گل من بودی و صد بار صدا کردم باز
خواندم از آن چه دلم با خود داشت: صد هزاران آواز
و صدا کردم باز
و صدا کردم باز
و صدا کردم باز…

تا که بالم بشکست
و به خاک افتادم

———–

دیگرم نیست صدا
آه! سرد است اینجا
.

.

مونترآل 11/04/2009